دست نوشته شماره 118
نوشته شده توسطِ اس جی
تقدیر، این تنها کلمه ایه که نمی دونم باورش دارم یا نه !!؟ یه روز با خودم زیاد که فکر می کنم میگم مگه میشه آدم یه خطی رو راه بره که از قبل واسش مشخص کردن، نه پس اینکه میگن این توی تقدیر و سرنوشتِ تو نوشته شده، اشتباهه !!! اما بعضی وقت ها که خوب به محیط اطرافم، آدماش، حتی روزهای گذشته و حالِ خودم نگاه می کنم، می بینم بعضی اتفاقا رو هر کارم که بکنی نمیشد جلوشو بگیری . پس تقدیر وجود داره !!؟ ولی مسخره ست . یعنی واقعاً ما به دنیا اومدیم که همونی که از قبل واسه ما تعیین شده رو نشون بدیم و بریم !!؟ پس ما با یه بازیگرِ تئاتر که سناریو رو صد بار توی مخش تکرار میکنه که چیزی رو از قلم نندازه، چه فرقی داریم ؟؟؟ ما هم داریم نقش بازی می کنیم . نمیدونم !!! تا حالا نشده انقدر بینِ دو راهیِ برم و نرم قرار بگیرم . شاید از اول نباید می رفتم، ولی مگه میشه ؟؟؟ دیگه داره دیر میشه، کاری به حرفای آدمای دورت ندارم، فقط کافیه به سفیدیِ موهات نگاه کنی . به روزای تکراری، به خواستن ها و درجا زدن ها !!! به بی انگیزگی واسه ادامه دادن . چشم که به هم بزنی می بینی 28 که هیچ، 38 هم واست عددِ جالبی میشه !!! ولی نمی دونم اصلاً تواناییِ این موضوع رو دارم یا نه ؟؟! می ترسم . ترس از اینکه از اینی که هست بدتر بشه !!! بدتر . می ترسم . اگر یک دل نباشیم چی ؟!؟ اگر اون واسه خواسته هاش، سخت کار کردنِ منو نادیده بگیره چی !!؟ اگر نتونم خوشحالش کنم، اگر نتونه خوشحالم کنه !!! اگر اونی نباشه که الان هست، اونی نباشه که نشون میده . اگر نتونیم دلِ هم رو آروم کنیم !!؟ اگر نتونیم خواسته های هم رو برآورده کنیم چی !!؟ من نمیشناسمش، اونم منو نمیشناسه . اگر رفتارامون به هم نخوره، اگر اون غرب باشه و من شرق چی !!؟ ترس توی وجودمه، از همه چی، از هزینه های کوفتیش بگیر و تجملاتی که هیچوقت بهش اعتقاد نداشتی، تا دخالت های اینو اون و ترس از ناراحتی هات !!! توی آیینه که نگاه میکنم، می بینم پیر شدم، اما نمی دونم هنوز اونقدرا بزرگ شدم که بتونم از پسش بر بیام !!؟ فکرمو باید مشغول چه مزخرفاتی بکنم ؟؟؟ از این به بعد خواسته های خودم دیگه کم اهمیت ترین چیزی میشه که باید بهش فکر کنم، از این به بعد باید به هزار تا چیز فکر کنم جزء خودم و پیشرفت هام !!! اگر واسه بالا رفتن منو نردبون کنه و آخرش این نردبون رو آتیش بزنه چی ؟!! نه، من نمی تونم . هنوز نمی دونم که می تونم یا نه !!! از فکر کردن بهش خسته شدم . هر چی میرم جلوتر دو راهی های بزرگتری توی زندگیم تجربه می کنم، کاش بزرگ نشم !!! اگر اشتباه بود، چرا انقدر جلو رفتیم !!؟ مگه طرف مسخره ی ماست که حالا یهو بیای بگی نمی تونم، نمی خوام !!!
درست وقتی که هیچکس بهت ایمان نداشت، درست وقتی که اُمیدت رو از دست داده بودی . روزای تاریک و تاریک تر . غرق در مزخرفاتِ این زندگیِ فانی !!! همون موقع که نهایت با تمامِ جذابیت هایی که بوجود آوردی میشدی یه عضوِ عادی !!! همون لحظه، همون سال !!! درست وقتی که نمی تونستن بهت دل ببندن، نمی تونستن بهت تکیه کنند، نمی تونستن بگن فلانی پسرِ خوبیه !!! همون روزا که همه فکر می کردن تو هم قرارِ جا پای کسایی که راه های تکراری و غلط رو میرن بذاری !!! همه میگفتن اینم مثه اونه . همه چی عوض شد . یهو از یه آدمِ عادی تبدیل شدی به یکی که می تونه، یکی که واسش هدفش از همه چی مهم تره . اون اولین شبِ لعنتی، اون سرماهای سخت، اون خستگی های بی حد، اون گریه های توی دستشویی، اون گریه ی از دست دادنِ دوست، اون سجده، اون بُغضِ صدا . لعنتی . تو با همشون جنگیدی، واسه اینکه فقط اثبات کنی می تونی، واسه که خودتو به هیچکس، ولی به خودت ثابت کنی .
الانم می تونی . نگو نه، توی آخرین سجده هات همیشه ازش خواستی که بهت ایمان بده، بهت ایمان بده، بهت ایمان بده . ایمان داشته باش، باورش کن، همیشه دستِ اون روی شونه هاته . شاید گاهی دور بشین و گاهی نزدیک، اما همیشه یادت باشه، اون به تو فکر می کنه . شاید تو اونو فراموش کنی، اما اون هیچوقت . میدونم که می تونی، می دونم که دوباره میشی پُر از هدف، می دونم که اگر خواستِ اون باشه تمومه و اگر خواستِ اون نباشه، میشه یه درس واست، یه تجربه ی بزرگ، یه راه برای درست زندگی کردن و اینکه دقیق بدونی چی می خوای، چه فکری توی سرت هست !!! لعنتی، تو با اون ستاره هات، چطوری از وسعتِ زمین می ترسی !!؟ از اینجا، زمین فقط یه نقطه ست . گذشته، بخشی از تاریخِ زندگیِ تویه، نمیشه فراموشش کرد، اما میشه اشتباهاتش رو تکرار نکرد . پس هنوزم بگو، بگو که "جنگ رو به صلح" ترجیح میدی .
درباره این سایت